421 روز در گوانتانامو

رضا صادقي
uber_mensch21@yahoo.com

421 روز گذشت. باورم نمي شد كه بتوانم 421 روز در اين قفس آهني دوام بياورم. نخستين بار نام اين قفس آهني را از تلويزيون شنيدم، درست چند ماه پس از يازدهم سپتامبر 2001. آن روزها حتي تصورش هم سخت بود كه خود روزي در اين جهنم فراموش شده گرفتار شوم. اما شايد اين قفس آهني سرنوشت از پيش تعيين شده من بود. بايد با خودم روراست باشم، آن روزها از واقعه يازده سپتامبر نه تنها ناراحت نشده بودم، بلكه يك حس عجيب كه تمايل زيادي به آشوب و بي نظمي داشت، مرا وادار مي ساخت تا دلم با تروريست ها باشد. آن روزها از آمريكا به شدت بيزار بودم، دليلش را به هيچ وجه به ياد ندارم ، اما اطمينان دارم كه دليلي محكم براي اين تنفر داشتم.
شايد همين حس پليد ضد انساني بود كه سبب شد از اين قفس آهني سر دربياورم. بعيد هم نيست با پيشرفت تكنولوژي ، دانشمندان آمريكايي مي توانند احساس دروني انسانها را شناسايي و افراد منحرف را رديابي كنند.

421 روز گذشت ، در اين قفس آهني ، در اين سلول هاي اشعه ايكس. حس مي كنم همان پرنده سرخ و سياه رنگي هستم كه در دوران كودكي در قفسي چوبي زندانيش كرده بودم . شايد آه و ناله همان پرنده بود كه مرا به اين سرزمين نفرين شده كشاند.
421 روز در اين سلول بي در و پيكر. هميشه از در و ديوار و سقف متنفر بوده ام، از همان بچگي آرزويم اين بود كه در خانه اي زندگي كنم بي در و بي سقف و بي ديوار. به گمانم اكنون آرزويم برآورده شده، اما با درصد خطاي بالا.
421 روز در يك قفسي آهني بي سقف و بي در. اما اميدوارم همين آرزوي نيمه برآورده شده هم نقش برآب نشود و مرا به كانكس هاي روبه رويي منتقل نكنند .
421 روز در اين قفس آهني زير آسمان تيره . 421 روز با يك دوست هميشگي، دوستي كه در بيشتر ساعتها همراه من بوده است. اما اين دوست مهربان هم گهگاهي مرا به گريه مي اندازد ، همان هنگام كه رنگش به نارنجي مي گرايد و با سرعتي سرسام آور خود را به درون خليج پرتاب مي كند، خورشيد را مي گويم.
خورشيد بهترين دوست من در اين 421 روز بوده، اما او هرگز نتوانسته جاي خالي دوست قديمي ام را پر كند ، همان دوستي قديمي كه صبح هاي ابري با صداي ترانه اش از خواب برمي خواستم. صداي شرشر باران كه در حياط خلوت خانه مان مي پيچيد و بوي خاكي كه خانه را پر مي كرد. در اينجا از باران خبري نيست، در اينجا خورشيد فرمانرواي مطلق است. خورشيدي كه روزگاري دشمن مي دانستمش ، اكنون برايم در نقش يك دوست پديدار مي شود.
اما از ابر و باد و خورشيد كه بگذريم به دوست ديگري مي رسيم ، دوستي متفاوت؛ جواني عرب به نام اسامه كه در قفس كناري ام زنداني است، جواني كه نام اصلي اش چيز ديگري بوده ، اما به عشق بن لادن اسمش را تغيير داده است. اسامه پسر بدي نيست، اگرچه من زبان عربي بلد نيستم و او هم زبان فارسي، اما ساعتها از پشت همين قفس آهني با هم گپ مي زنيم ، هر كس به زبان خودش و اگرچه زبان همديگر را بلد نيستيم ، اما حرف يكديگر را به خوبي مي فهميم. هنگامي كه حرفها از ته دل باشد، واژه ها ارزش خود را از دست مي دهند، اين را در همين قفس آهني ياد گرفتم. درد دل كردنهاي من و اسامه نمونه خوبي است براي اين ادعا ، و براي همه آنهايي كه (( سكوت )) برگمان را نفهميده اند. اينجا دل سخن مي گويد ، نه زبان.
421 روزدر اين قفس آهني گذشت، به تلخي و سختي ، در اين مدت آنقدر با اين نگهبان هاي گردن كلفت آمريكايي حرف زده ام كه مي توانم همچون زبان مادري ام انگليسي صحبت كنم.


421 روز گذشت ، با دلتنگي و غم غربت، شايد هم در غم قربت.
اما اين دلتنگي از غروب ديروز رنگي ديگر به خود گرفته، رنگي خيلي نارنجيتر از رنگ دوست هميشگي ام به هنگام افتادن در خليج كوبا. يك دلتنگي به رنگ نارنجي پررنگ با موسيقي متني تاريك و زيبا. موسيقي تاريك با ترانه اي تاريكتر كه پژواك آن از ديشب در تارهاي ذهنم پيچيده و مرا يك لحظه رها نمي كند. امروز صبح كه از خواب بيدار شدم ، به طور ناخودآگاه اين ترانه را با صداي بلند سر دادم و همه زندانيان قفسهاي مجاور را بيدار كردم و البته فحش هاي زيادي به زبانهاي عربي و پشتو و انگليسي خوردم.
تنها كسي كه از صداي ترانه من بيدار نشد، اسامه بود. اگرچه خوابش خيلي سنگين نيست، اما هنوز هم بيدار نشده. اسامه خيلي بد خواب است ، هميشه در خواب گريه مي كند ، گمان مي كنم خواب دوستان تروريست قديمي اش را مي بيند.
اسامه سرگذشت عجيبي دارد، او در اصل يك نويسنده و روشنفكر بوده كه كتابهاي فلسفي مي نوشته و ناگهان گرفتار رابطه عشقي با دختري اروپايي مي شود . آنها مدتها در كنار هم زندگي مي كنند تا سرانجام در غروب يكي از روزها هنگامي كه خورشيد به رنگ نارنجي درآمده بود و به درون اقيانوس ها مي افتاد، دخترك غيبش مي زند و بعدها مشخص مي شود به آمريكا فرار كرده است. به همين دليل اسامه قلم را زمين مي گذارد و تفنگ در دست مي گيرد و به القاعده مي پيوندد تا انتقام دخترك را از آمريكايي ها بگيرد .
اكنون اسامه هم بيدار شده است و با چشماني اشك آلود به من نگاه مي كند. چشم هايش مي گويد كه از شنيدن صداي ترانه من منقلب شده است. چشم هايش مي گويد كه از صبح خودش را به خواب زده تا سوار بر واژگان ترانه تاريك من بازگشتي به خاطراتش كند ، خاطراتي كه سبب شد سر از اين سلول مرگ درآورد.
421 روز گذشت و در اين روز 421 ام ، اين ترانه دردناك رهايم نمي سازد . 421 روز گذشت بي هيچ مانعي ميان من و آسمان، گمان مي كردم مي توان از اين رهايي سود جست و با آبي آسمان هنگام روز و روشنايي ماه در هنگام شب در آميخت و رنگهاي تاريك درون را رها ساخت. اما انگار اشتباه مي كردم، اين قفس آهني تنها زندان من نيست بلكه در ابعداد وسيع تر زندان آسمان هم هست.

421 روز گذشت در گوانتانامو در ميان خليج كوبا، كمي بالاتر نيويورك است مقر سازمان ملل و حقوق بشر و كمي پايين تر كوبا ، سرزمين سيگار برگ هاوانا. اما در اين جهنم خراب شده كه در ميان امواج سرگردان نيويورك تا كوبا سرگردان است ، نه از حقوق بشر خبري هست نه از سيگار برگ. براي من فقدان دومي از اولي اندوهبارتر است، حقوق بشر يك طرف و يك پك كوچك بر سيگار برگ هاوانا يك طرف.
421 روز گذشت ، با درد و رنج و شكنجه. دقيقا" 124 روز پيش بود كه نوبت اولين شكنجه من فرا رسيد؛ خوابيده بودم كه ناگهان در قفسم باز شد و با فريادهاي دو سرباز سياه پوست آمريكايي كه ته لهجه اي آفريقايي داشتند از خواب پريدم ، بازوهايم را گرفتند و كشان كشان به سوي اتاق شكنجه بردند، اتاقي كه در ميان پادگان سربازان و افسران قرار داشت، اتاقي به رنگ آبي با دري فلزي، درست شبيه همان اتاق تيمارستاني كه پدرم را در آن حبس كرده بودند. شكنجه گران دست و پايم را بستند و دو كابل برق چند صد ولت به سرم وصل كردند، مدام بر شدت جريان و ولتاژ مي افزودند و از فرياد هاي من مي خنديدند. ديگر هيچ خاطره اي از آن شكنجه به ياد ندارم، چشمهايم را كه باز كردم هنگام غروب بود و من در گوشه اي از قفسم افتاده بودم و رنگ نارنجي خورشيد بر كبودي هاي بدنم كه از آثار شكنجه بود مي تابيد و درونم را به آتش مي كشيد. هنوز هم باورم نمي شود كه آن روز توانستم زير شكنجه هاي وحشيانه سربازان آمريكايي دوام بياورم.



421 روز گذشت، انگار اسامه هم در اين روز 421 ام حال و روز خوشي ندارد، شايد اين اثر ترانه مرگبار من باشد ، شايد هم از آثار شكنجه دو روز پيش است . شكنجه اسامه شكنجه وحشيانه اي بود حتي وحشيانه تر از شكنجه من. چند روزي بود كه به اسامه آب و غذا نمي دادند، تا سرانجام دور روز پيش به سراغش رفتند و قلاده اي به او بستند و همانند يك سگ او را از سلولش بيرون آوردند ، چند تكه گوشت خوك نپخته برايش پرتاب كردند و وادارش كردند آنها را بخورد ، اما اين همه ماجرا نبود ، يكي از اين گوشتها پر بود از سوزن ، هنگامي كه اسامه خواست آن تكه گوشت را بخورد ، دهانش پر خون شد. آن روز اين صحنه برايم خيلي آشنا آمد ، اما هرچه فكر كردم به ياد نياوردم كه آنرا كجا ديده ام تا ديشب فهميدم اين شكنجه آمريكايي ها برداشتي از فيلم (( سالو )) پازوليني بوده است.
421 روز گذشت و من در جهنم ميان آمريكا و كوبا گير افتاده ام ، در زندگي هيچگاه از چپ و راست خوشم نمي آمده است ، شايد به همين دليل است كه اينك در سرزميني فرود آمده ام ميان چپ و راست ، ميان بوش و كاسترو.




421 روز گذشت و من تنها و بيمار، در گوشه قفس آهني خود ايستاده ام و حسرت يك نخ سيگار برگ هاوانا را مي كشم، خنده دار است كه چند كيلومتري با هاوانا فاصله نداشته باشي و در حسرت يك پك از يك سيگار هاوانا بسوزي .
درد و غم من كم بود ، درد و غم اسامه هم به آن افزوده شده است. اسامه با همه وجود به آسمان خيره شده و گريه مي كند ، حتما" به ياد عشقش افتاده است.شايد به خاطر اسامه هم نبايد آن ترانه مرگبار را زمزمه مي كردم . چند ماه پيش هنگامي كه من اين ترانه را سردادم ، اسامه از خو بي خود شد و به من گفت كه اين ترانه او را به ياد سيگار برگ هاوانا مي اندازد و آن شب هايي رويايي كه با دخترك زير آسمان شب و ستاره هايش به صبح رسانيده است.

421 روز گذشت و اين ترانه مرگ حس و حال عجيبي را در من و اسامه پديد آورده است. چند شب پيش خواب مي ديدم كه با دختري با موهاي طلايي در ميان درختان جنگلي سرسبز مي دويم و مي خنديم ، سرانجام باران تندي مي گيرد و ما زير درخت تنومندي مي نشينيم ، از كوله پشتي ام يك نخ سيگار برگ هاوانا در ميارم ، چند پك بر آن مي زنيم و باهم ترانه اي مي خوانيم، همان ترانه اي را كه از ديشب در سرم افتاده است.
اين نخستين باري نبود كه اين خواب را مي بينم تا كنون بارها و بارها اين خواب را به شكل هاي مختلف ديده ام ، يك بار در ميان برف بار ديگر در دريا و يك بار در كوير ، يك بار در كوهستان و اين بار در جنگل. هر بار به يك شكل ، اما در همه اين خوابها تنها من و دختركي مو طلايي هستيم كه دست در دست هم مي دويم و سيگار برگ هاوانا مي كشيم و اين ترانه را مي خوانيم.
حتما" سرگذشت اسامه هم درست همانند خوابهاي من بوده ، اما اينكه چه طور خاطراتش به خواب من راه يافته نكته مبهمي است ، شايد آثار شكنجه هاي مدرن اين سربازان آمريكايي باشد ، هيچ بعيد نيست .

421 روز گذشت و در اين مدت دلم براي هيچ كس تنگ نشده ، حتي براي مادرم . بيچاره مادرم، بعد از اينكه پدرم را به تيمارستان بردند ، همه سعي و تلاشش را كرد كه من به سرنوشت پدرم دچار نشوم ، اگرچه او جلوي وراثت را گرفت اما جلوي جبر را نتوانست بگيرد. او هرگز نمي خواست كه همانند پدرم ديوانه شوم و سر از تيمارستان دربياورم، اما خبر نداشت كه قرار است به جاي يوانه خانه از اين قفس آهني در قاره اي گمشده سر در آورم .

421 روز گذشت و در اين مدت هيچگاه من و اسامه تا اين اندازه پريشان نبوده ايم. با زحمت زياد جلوي سرازير شدن اشكهايم را گرفته ام ، اما اسامه با همه وجود اشك مي ريزد. پيش از اين بارها و بارها شاهد گريه هاي اسامه بوده ام ، هربار كه سرگذشتش را با خود مرور يا براي كسي تعريف مي كند ، اين اشكها نمايان مي شوند ، اما اينكه چرا اين بار اشكهايش همچون باران سيل آسايي است كه قصد بند آمدن ندارد كمي عجيب است . اسامه همانند آن روز گريه مي كند كه سرگرم نوشتن داستاني عاشقانه بود كه ناگهان با شنيدن صداي زنگ در از جايش بلند شد و با شور و حرارت به سوي در رفت ، اما در باز گشتي سرمايي به شدت سردي يك روز زمستاني وجودش را فراگرفته بود و رنگ و رويش به رنگ برفهاي كوهستان در آمده بود. يك جعبه سيگار برگ هاوانا در دست داشت كه بر روي آن نوشته شده بود :
"من امشب به آمريكا مي رم براي هميشه ، ديگه از زندگي سخت ديگه خسته شدم ، مي خوام برم اونجا شايد ...

از طرف عشق هميشگي تو "

اسامه گريه مي كرد همانند باران هاي سيل آساي جنوب شرق آسيا ، همانند توفان كاترينا. گريه هاي امروز اسامه درست همانند آن روز تلخ است . اسامه گريه مي كند و اشك مي ريزد . من هم از شدت گريه هايش گريه مي كنم و با صداي بلند آن ترانه مرگ را مي خوانم، من اين ترانه را فرياد مي كشم . اسامه از حال رفته است ، از دوست هميشگي ام خورشيد هم خبري نيست ، دو سرباز سياهپوست آمريكايي هم به سوي قفس من مي آيند. يكي از سربازها نزديك مي شود و فرياد مي كشد :

- هي خفه شو ديگه صدات رو ببر ! از صبح داري شعر مي خوني !! بلند شو از اتاقت بيا بيرون ، دكتر ميخواد ببينتت . بلندشو با تو ام !!! خودت مياي بيرون يا به زور ... .

نمي دانم اين سرباز از كجا زبان ما را ياد گرفته است، مدتها بود كه كسي با من به زبان مادري ام صحبت نكرده بود. سخنان اين سرباز ابله نشان مي دهد كه انگار امروز نوبت شكنجه من است . هيچ اشكالي ندارد ، باز همچون دفعات پيش ازاتاق خارج نخواهم شد و آنها را كلافه خواهم كرد تا مجبور شوند به درون قفس آهني ام بيايند، سپس دست و پايم را خواهند گرفت و كشان كشان به اتاق شكنجه خواهند برد و فرمانده اردوگاه كه دكتر صدايش مي كنند ، سوالاتي از من خواهد پرسيد و بعد مرا تهديد خواهد كرد كه :
(( اينجا گوانتانامو نيست ، تو هم عضو القاعده نيستي !!! تو يك بيمار رواني هستي و اينجا يك يك تيمارستانِ . يا بايد زودتر اين چرندياتي رو كه ميگي از ياد ببري يا يك بار ديگه مجبوريم بهت شوك الكتريكي بديم !!!!! ))
سپس اين دكتر ديوانه بر سرم فرياد خواهد كشيد كه شخصي به نام اسامه وجود ندارد و اعتراف نامه اي را جلوي من خواهد گذاشت كه اعتراف نمايم اسامه ساخته ذهن من است. درست مانند هميشه با همان تهديدات هميشگي، اما من هرگز زير بار دروغ هاي فرمانده اردوگاه نمي روم همانگونه كه بارها و بارها در برابر فشارهايشان مقاومت كرده ام ، اينبار نيز ايستادگي خواهم كرد؛ آنها را به تنگ خواهم آورد و شكنجه خواهم شد، به وسيله همان دو كابل برق ولتاژ بالا .
اما اين آخر راه نيست؛ سرانجام من و اسامه از گوانتانامو آزاد خواهيم شد و آن دخترك مو طلايي را كه توسط آمريكا به گروگان گرفته شده ، نجات خواهيم داد، ما به عشق سيگار برگ هاوانا ، دخترك مو طلايي و آن ترانه مرگ زنده ايم و زنده خواهيم ماند.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34312< 9


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي